حرف حساب جواب نداره :
می خواست برگرده جبهه بهش گفتم:
پسرم تو به اندازه سنت خدمت کردی
بذار اونایی برن که جبهه نرفتند.
چیزی نگفت و یه گوشه نشست.
... وقت نماز که شد؛
جانمازم رو انداختم که نماز بخونم،
دیدم اومد جانمازم رو جمع کرد.
خواستم بهش اعتراض کنم
که گفت :(( اجازه بدید کمی هم
بی نماز ها ،نماز بخونن .))
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
خیلی زیبا ، بجا ، سنجیده
جواب حرف بی منطق منو داد.
منبع : کتاب بر خوشه خاطرات
صفحه28